بغض غزل

در اين بي راهه ي غربت دلم خسته است و ماتم زا

عزيز دل به جون تو ، دلم خسته ست و بي فردا

دلم خواهد كه هر لحظه نگاهت را كنم پيدا

چه ها بر من شدست افسوس بدون تو ، بدون ما

به ابديت سپردم آنكه دل را عاشق مي كند و به تبعيت مي كشانم آنكه دل

را شناسايي كند اي آبي آبي كرانه هاي آسمان بايد كه برگردي !

خوابيدي بدون لالايي وقصه

بگير آسوده بخواب بي درد وغصه

ديگه كابوس زمستون نمي بيني

توي خواب گلاي حسرت نمي چيني

ديگه خورشيد چهره تو نمي سوزونه

جاي سيلي هاي باد روش نمي مونه

ديگه بيدار نمي شي با نگروني

يا با ترديد كه بري يا بموني

رفتي و آدمكا رو جا گذاشتي

قانون جنگل رو زير پا گذاشتي

اينجا قهرن سينه ها با مهربوني

تو ، تو جنگل نمي تونستي بموني

دلتو بردي با خود به جاي ديگه

اونجا كه خدا برات لالايي مي گه

مي دونم مي بينمت يه روز دوباره

توي دنيايي كه آدمك نداره

فرخنده موحدراد

تنهایی من

 من به اندازه ی چشمان تو غمگین مانده ام
و به اندازه ی هربرق نگاهت نگران
تو به اندازه  تنهایی من شادبمان

تنهایی من

دختر در عشق

خسته شدم از هرچی دوست داشتن دروغی

خسته شدم از هرچی احساس دروغی

خسته شدم از هرچی نامرد و بی معرفته

خسته شدم از هرچی عشق بی احساس

خسته شدم از هرچی رفیق نارفیقه

خسته شدم از هرچی همدم تنهایی که تو تنهایی ها پیشم نبودن

خسته شدم از بس دروغ شنیدم و سکوت کردم

خسته شدم از بس قلبمو شکستن

خسته شدم .......
 
 
 
در عرض ي دقيقه ميشه ي نفر رو خرد كرد...

در ي ساعت ميشه ي نفر رو دوست داشت...

و در ي روز ميشه عاشق شد...

ولي ي عمر طول ميكشه تا كسي رو فراموش كني...
 
 
خسته شدم از هرچی دوست داشتن دروغی

خسته شدم از هرچی احساس دروغی

خسته شدم از هرچی نامرد و بی معرفته

خسته شدم از هرچی عشق بی احساس

خسته شدم از هرچی رفیق نارفیقه

خسته شدم از هرچی همدم تنهایی که تو تنهایی ها پیشم نبودن

خسته شدم از بس دروغ شنیدم و سکوت کردم

خسته شدم از بس قلبمو شکستن

خسته شدم .......

چه قدر سخته!!!

 چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید

و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و

به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی‌ ، حس کنی هنوزم دوسش داری

چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که  یه بار

زیر آوار غرورش

همه وجودت له شده ….

چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی

اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی….

چه قدر سخته وقتی

پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور  باشی

بخندی

تا نفهمه هنوزم دوسش داری …….

چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی

و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب

 

بگی : گل من باغچه نو مبارک

من هنوزم خیلی تنهام...

یه روز بهم گفت:

« می خوام باهات دوست باشم؛ آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام »

بهش لبخند زدم و گفتم:

« آره می دونم، فكر خوبیه، منم خیلی تنهام »

یه روز دیگه بهم گفت:

« می خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام »

بهش لبخند زدم و گفتم:

« آره می دونم، فكر خوبیه، منم خیلی تنهام »

یه روز دیگه گفت:

« می خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه؛ بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام »

بهش لبخند زدم و گفتم:

« آره می دونم، فكر خوبیه، منم خیلی تنهام »

یه روز تو نامه ش نوشت:

« من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام »

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم:

« آره می دونم، فكر خوبیه، منم خیلی تنهام »

یه روز یه نامه نوشت و توش گفته بود:

« من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می دونی؟ من اینجا خیلی تنهام »

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم:

« آره می دونم، فكر خوبیه، منم خیلی تنهام »


حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه


" من هنوزم خیلی تنهام... "


امروزهم گذشت

یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم

امروز هم گذشت


با مرور خاطرات دیروز

با غم نبودنت..و سکوتی سنگین

و من شتابان در پی زمان بی هدف

فقط میروم ..فقط میدوم

یاسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما

گرمی مهر تو را میخواهند

غنچه های باغ هم دیگر بهانه میگیرند

میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی

صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی

فقط صدایی مبهم

قول داده بودی برایم سیب بیاوری

سیب سرخ خورشید

سیب سرخ امید

یادت هست؟؟؟

و رفتی و خورشید را هم بردی

و من در این کوچه های تنگ و تاریک

سرگردانم و منتظر

برگی از زندگی ام را ورق میزنم

امروز به پایان دفترم نزدیکم

فقط برای دلم...

یه وقتایی هست که دلت گرفته......

بغض داری....اروم نیستی......

دلت براش تنگ شده......حوصله هیچکس رو هم نداری......

بیاد لحظه ای میفتی که :........

اون همه بیقراری هاتو دید اما...

اما....

چشماشو بست و رفت.

 
اهای اونی که خودت میدونی چقد واسم با ارزشی اما نمیدونم چرا دارم ازت متنفرمیشم اخه نارفیق این رسمش بود؟؟؟؟؟؟توروخداخودت ی کاری کن........محض رضای اون یکی عشقت.......نارفیق......

(مخاطب خاص) 

 

مــُحــکــَمـ راهـ بــــرو دُخــتــَـر ...


تـــو عـــآشـِـق شـُــدی ...


جَــنــگـــیـــدی


و ...حــالا..

تـَــنــهــایـــی!


سَـــرتـــو بِـــگــیـــربـــالا ... !!


اون لــیـــاقـــتــ جـَــنــگــیـــدن نـــداشــتـ!!!


دفعه اول تو کوچه دیدمش گفت: داداشی میای بازی کنیم؟ بعد اینکه بازیمون تموم شد گفت: تو بهترین داداش دنیایی..وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم چشمم همش اونو میدید و میخواستم از ته قلبم بگم عاشقشم، دوسش دارم؛ اما اون گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
وقتی ازدواج کرد من ساقدوشش بودم بازم گفت: تو بهترین داداش دنیایی.. و وقتی مرد من زیر تابوتشو گرفتم مطمئن بودم اگه میتونست حرف بزنه می‌گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
چند وقت بعد وقتی دفتر خاطراتشو خوندم دیدم نوشته: عاشقت بودم، دوستت داشتم؛ اما می‌ترسیدم بگم. برا همین میگفتم تو بهترین داداش دنیایی
!!



مى خواهى بروى ؟
بهانه مى خواهى ؟
بگذار من بهانه را دستت دهم ، برو و هرکس پرسید بگو :
لجوج بود
همیشه سرسختانه عاشق بود
بگو فریاد مى کرد
همه جا فریاد مى کرد
که فقط مرا مى خواهد
بگو دروغ مى گفت
مى گفت هرگز ناراحتم نکردى
بگو درگیر بود
همیشه درگیر افسون نگاهم بود
بگو بی احساس بود
به همه فریادها ، توهین ها و اخمهایم
فقط لبخند میزد
بگو او نخواست
نخواست کسى جز من در دلش خانه کند ...

نه با خودت چتـــر داشتی

نه روزنـــامه

نه چمـــدان…

عـــاشقت شدم…

از کجا می فهمیدم مســـافری؟؟؟

اگه بري ميميرم

یادته بهت می گفتم اگه تو بری می میرم

حالا تو رفتی و نیستی ٬ پس چرا من نمی میرم؟؟

چرا هستم؟ چرا موندم؟ چجوری طاقت می آرم؟

چجوری من دلم اومد رو مزارت گل بزارم؟؟

جای خالیت و چجوری میتونم بازم ببینم؟

دیگه چشمام و نمیخوام. نمیخوام دیگه ببینم!

وای چطوری دلم اومد جسم سردت و ببوسم؟

من که آتیش میگرفتم٬ چی باعث شد که نسوزم؟

ذره ذره٬قطره قطره٬ میسوزم اما میمونم

خودمم موندم چه جوری میتونم زنده بمونم

هنوزم باور ندارم که تو نیستی و من هستم

شایدم من مرده باشم٬ الکی میگن که هستم!

کاشکی وقتی که میرفتی دستتو گرفته بودم

کاشکی پر نمیکشیدی بالت و شکسته بودم

نازنین وقتی که بودی شبا هم تو رو میدیدم

دیگه از روزی که رفتی حتی خوابتم ندیدم

تو که بی وفا نبودی٬لااقل بیا تو خوابم

مگه تو خبر نداری شب و روز برات بیتابم؟

میدونم یه روز دوباره می تونم تو رو ببینم

تو پیش خدا دعا کن که منم زود تر بمیرم

قهوه شور

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد …
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .
یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
 حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن.
 دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد.
بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: " قهوه نمکی". یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.
 برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”

اشک هایش کل نامه را خیس کرد. یک روز، یه نفر از او پرسید، ” مزه قهوه نمکی چطور است؟ اون جواب داد “خیلی شیرین” !

عضویت در وبلاگ

سلام به همه ی بچه های عسلی!!!! من یه چندتا نویسنده ی خوب و فعال برا وبم میخوام !!!!! دختر پسر فرقی نداره! اگه خواستین عضو بشین قوانینی که هست رو  مطالعه کنید و در صورتی که باهاشون موافق بودین؛ اسم و سن و نام کاربری رو بهم بدن!!!


1-پس از عضويت هرموضوع جدیدی رو خواستيد بذاريد اول به من يا به بعضي نويسنده ها اطلاع بديدي تا توي موضوعات اضافه اش كنيم.

2-باشروع هر رمان هر پست رو كه ميذاريد حتما تو موضوعات علامت بزنيد.(توي درج مطلب جديدي زير ادامه مطلب يه كادرمستطيل شكل هست كه موضوع مربوط به پستتون رو توش علامت ميزنيد)

3-توي انتخاب رمان دقت كنيد(تكراري نباشه...حق انتشارداشته باشه...اگه احتياج به اجازه نويسنده داشت حتما اجازه بگيريد...)

4-توي گذاشتن پست هاتون تاخيرنداشته باشيد و فعال و منظم باشيد.حداقل 2روزي يكبار چندتاپست بذاريد.

5-اگه تحت هرشرايطي نتونستيد يه رمان رو ادامه بديد..حتما اطلاع بديد.

6-توي وبلاگ با نويسنده ها و خواننده ها درگيري لفظي پيدا نكنيد و شان خودتون رو حفظ كنيد.

7-اگه ميخوايد رماني رو به صورت پست ثابت بذاريد فقط تا 12 ساعت بايد ثابت باشه.

8-چندتارمان رو باهم نذاريد و حتما پس از اتمام يه رمان به سراغ بعدي بريد.

9-رمان هايي كه ميذاريد كامل شده باشن و نصفه نباشن.

10-صميميت و همكاري مهمترين شرطه لطفا رعايت كنيد.

موفق باشيد


در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تیره شب جانفرسا
زائ ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
کاش با زرورق اندیشه شبی از شط گیسوی تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم...
من هنوز از عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه من در شب گیسوی پر پیچ تو راهی میجست
چشم من چشمه زاینده اشک گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر اب
در نگاه تو رها میشدم از بودو نبود...
سکوت تو در پس پرد خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگیر است
شوق باز امدن سوی توام هست اما
تلخی سرد کدورت در تو پای پوینده را هم بسته
ابر خاکستری بی باران راه بر مرغ نگاهم بسته
وای باران شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
دانی زیبئی چشم تو تحقیرم کرد
حاصل مزرعه سوخته برگم از توست
زندگی ام از تو مرگم از توست
سیل سیلا نگاهت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان میکاود
من به چسمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه تباه عاقبت هستی خود را دادم....

صدام کن


صدام کن

اگه یه روزی چشمات پر از اشک شد و دنبال یه شونه گشتی که گریه کنی

صدام کن

بهت قول نمی دم که ساکتت کنم منم پا به پات گریه می کنم

صدام کن

اگه دنبال مجسمه سکوت می گشی تا سرش داد بزنی


صدام کن

قول میدم ساکت بمونم

صدام کن

اگه دنبال یه همدرد گشتی تا باهات همراهی کنه

صدام کن

من همیشه همراه تو ام

صدام کن

اگه ………..

نه دیگه دنبال بهونه نگرد که صدام کنی

فقط صدام کن

صدام کن

امروز از همیشه تنهاترم


امروز از همیشه تنهاترم

تیک تاک ثانیه ها را تازه باور کردم

اشک ابرها را دیشب لمس کردم

وقتی بی بهانه گریه میکردند

تازه فهمیده ام مردم چقدر غریبه اند

میدانم همه بی وفایند...

گل خشک یادگاریت...

هر روز خشک و خشک تر میشود

آرزوهای من هم به همراهش

روحم اسیر نگاه جادویی ات است

نگاهم اکسید چشمانت را میخواهد

در حسرت دیدارت می گدازم

وجودم لبریز از نیاز با تو بودن است

شامه ام عطر وجودت راجستجو میکند

از اعماق وجودم بی تو بودن را حس میکنم

و

پوچ شدنم را

و بی صدا اشک میریزم

و بی مهابا فریاد میزنم

فریاد میزنم دوستت دارم...

باد می وزد...خوب میدانم

صدایم را به گوشت می رساند

پس بلندتر فریاد میزنم

میشنوی؟؟؟؟؟؟

سالها می گذرد ...

برگها می ریزند ...

و خزان می آید ...

صدای قلبم به من می گوید عشق هنوز پایدار است ...!



دل خوشی


چـه رســم  تلخــی سـت
تــــو ، بــی خـــبـر از مــن
و
تمـــام مـن ، درگـــیر  تــو

 

دلخوشی هایم کم نیست
همه چیز هست برای تنها نبودن
اما
من دنبال کسی هستم برای باهم بودن
دلخوشی من زمزمه کردن نام توست
زیر لبهایم میترسم آن را هم از من دریغ کنی
آهسته در گوش خیالم بگو با دل من میمانی




روزگار

آهای روزگار
درست است که من
راه های نرفته زیاد دارم
اما خودت هم میدانی
با تو زیاد راه آمده ام
پس کاری کن
که ما در کنار هم
عاشقانه نفس بکشیم

دوری وجدایی بس است.

چه برکتی دارد
عشقت هر روز یادم را
قلبم را خالی میکنم از احساس
اما شب چشمانم خیس یاد تو میشودند
گویی باید باور کرد هر آنکه از دیده برود
از دل رفتنی نیست

نصیب

نمی هراسم
از اینکه این همه دعا میکنم اما
تو نصیب باور خیالی من هم نمیشوی
میدانم لحظه ی آخر سر میرسی
درست جایکه خداوند نزدیک میشود
یادت باشد

خدا عاشقان را بی اندازه دوست دارد.


هرکی با این جور پستا موفقه بگه!!!....